گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند
... ... ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دوصد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند
... به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بدنام گفتند
دل من. ای دل دیوانه ی من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را. بس کن این دیوانگی ها را ...!!